به سفیدی صورتش نگاه کردم،
به چشمای بی نورش،
نمی تونست حرف بزنه اما من تو نگاهش می خوندم که می گفت : پشیمونه
اما دیگه فرصتی واسه گفتنش نداشت و فقط نگاه می کرد.
یاد آخرین دیدارمون افتادم که خیلی ساده رفت بی هیچ فرصتی برای خداحافظی . . .
هنوزم نمی دونم چرا رفت !
وقتی رفت نگاش سرد بود و لباش رو با سکوت تلخ و عذاب آور دوخته بود
رفت ... آره رفت حتی برنگشت تا نگاهم کنه.
الان دوباره روبرومه اما هنوزم نگاهش سرد و بی روحه و لبانش هنوز هم بسته،
تنها تفاوتش با اون موقع اینه که ته نگاهش یه پشیمونی موج میزنه و رو لبانش واژه های تاسف ماسیده
اما دیگه دیر شده، خیلی دیر
دیگه هیچ فرصتی واسه بیانشون نداره
اون رفت واسه همیشه ی همیشه . . .
نوشته شده توسط خودم
+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم شهریور 1387ساعت توسط سارا
کلمات کلیدی: